يه روز باراني
حال و حوصله نوشتن رو ندارم ،امروز يه جورايي تو تخيلاتم، دلم ميخواست توي يه كتاب
فروشي كار ميكردم..دورو ورم پر بود از كتابهاي نو و دست نخورده كه ميچيدمشون..همه
جا كتاب بود...چهار زانو ميشستم وسط كتاب فروشي... و تو حين جابجايي كتاب ها...
سرم درد ميكرد براي لاي كتابها،براي كلمه هاي بكر حال بد...
ادامه مطلبما را در سایت حال بد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ageofmohammad89 بازدید : 45 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1396 ساعت: 19:35